Thursday, September 29, 2005

عبث

با تبسم ز خودم می پرسم
که چرا عشق ز تو بیگانه ست
تو اگر عشق ندیدی به دلت
یا که مهری نباشد به تنت
نگهی کن به آن سو
سرایت
وطنت
من ترا خواهم برد
به سر چشمه ی عشق
***
تو بیاد آر صفای مادرت
و که یا هق هق درد آدر رنج
که شبها کشیده ست پدرت
و اگر دختر همسایه گذر کرد ز برت
و گذشتی ز کنارش آرام
به بلندای جفایت بنگر
***
با نگاهی بر فقر
یا تمنای دو چشمی بر دست
زیر پا و سم اسبان مردن
لقمه ی نان شرف را خوردن
جه عبث زیستن است
و اگر چشم ببندی و تفکر نکنی
گذر عمر به سان ازل است
و چنین اندیشه
گر کند دور ترا از هستی
رقص ماهی در خاک
و که یا شب ز قمر در هذرست
مادرٍ رنج مگر عاشق نیست؟
پدرٍ درد مگر عادل نیست؟
***
آسمان آبی رنگ
و افق خون آلود
در جهان زیستن است
به تن خسته ی ما
روز و شب را گذر است
گر کند رنج ترا در بندش
یا که شادی ترا حلقه کند
عمرما چون بادی در گذر است
پس به یاد آر صفای مادرت
و که یا هق هق درد آور رنج
که چه شبها کشیده ست پدرت
ژانویه/1987/رضا

Friday, September 23, 2005

سفر شهریار

آسمان سخت دلش غمگین بود
ساغر عاطفه پر پر می زد
نو گل باخته دل برخاکش
سجده از روی خجالت می زد
جاده از فرط نگاهها غمگین
با تن بسته به خاک
آهنگ سفر بر میزد
همه اعضای بدن ساکن بود
شعله ای بس ز نگاه سر می زد
قاصر از گفتن حرفی, زبان
قطره قطره گفته ها
از درون چشم ها در می زد
آنکه دور بود از کبر و غرور
شیونش تا به فلک سر می زد
آنکه مغلوب شد در دست غرور
در نهانش اشک او در می زد
شهریار:نوگلِ باخته دل بر خاکش
با سنگ نگاهش مرا سر می زد
زندگی با همه ی زیبا یی
آنشب بد آهنگی زد
12/29/1986
رضا

Tuesday, September 20, 2005

فردا

نگاه کن
امروز از آن ماست
از آن من
از آن تو
در دیاری که زاده نشدیم
خورشید را بنگر
چگونه بر ما می خندد
اما
این هستی بخش زندگی
بر تارک سرزمین ما شیون می کند
***
امروز از آن ماست
که پای گریزمان بود
نگاه کن
شانه شکستگان را
که پای گریزشان نیست
و ترازوی عدالت بر مرادشان
فردا
از آن ما نیست که فریادیم
از آن توست
که خودِ رنجی
با گامهای سنگین
و آهسته آهسته
فرو می روی
اکتبر/1988
رضا

Monday, September 19, 2005

هم قبیله

گویا سالهاست ترا می شناسم
از ستاره گان برایم آشناتری
و از پیوند زمین وآسمان ناگسستنی تر
درهجوم ناباور فصل ها
و در گذر رعد آسای روزها
در زمستان بر همگان الهام شدی
قلب کوچک و گرمت
سرمای زمستان را بی مفهوم می کند
چه خوشبختند زمینیان
که در فصل سرما زاده شدی
دیگر هیچ کس را نیاز هیمه نیست
هم قبیله
مرا در خوشبختی زمینیان سهیم کن
رضا/ژانویه/1989

Saturday, September 17, 2005

خاوران

کیان ای سترگ
ای دلیل بودن ما
قامت بلندت را
در خاک می کنند
اما شب
دلیل سکوت نیست
فریاد تو
قلب خونین خاک را
می شکافت
و نامده گان را
نوید می دهد
که بهار می آید
کیان
ای سربلند
نامده گان نام ترا
می دانند
و بر دیوارهای
از نو بنا شده
شعر ترا می خوانند
وبه سوگواری تاریخ
می روند
به استواری اوین
و شب را نقابی نمی ماند
و زمین خاوران رنگ نمی بارد
و دستهای تو که دیگر
بسته نیست
چهره ی سیاهی را
پگاه می شود
و بال شکسته ی ما را
مرهم
و این را بدان
که زیباست پرواز
بر فراز آسمان اندیشه ی تو
که سبز است
ژانویه/1989/رضا

Friday, September 16, 2005

تنهایی


در یک خزان بی کسی
در خلوت گلخانه ایی
با دیده گانی پر ز اشک
گفتی که دل تنگ گشته ای
***
درخلوت تنهاییت
گفتی ز تنهایی خویش
***
گفتی که یارانم کجاست
آن بوی عطر یاسمن
گفتی بهارانم کجاست
***
در سردی این روزگار
خسته ز هر دیو و ددی
اسیر بی یاری شدی
***
با افتخار و پر غرور
در سردی پاییز زرد
با قلبی مالامال ز عشق
من با بهاران آمدم
***
تا گیرمت در بر چو گل
با عشق یاران آمدم
***
من یک تنه یارت شدم
گفتم بهارانت منم
آن یار جانانت منم
همچون سواران آمدم
***
هر روز تو بهار شد
لبخند ز غنچه وا شد
از بوی عطر یاسمن
زندگی آغاز شد
***
کم کم ز یادت رفت
آن روزگار تلخ
رضا/1995

Thursday, September 15, 2005

مرمر

درمیان غربت وتنهایی
کوچه ها سخت غریب
همچو گم کرده رهی
دل من در دستم
***
از میان کوچه های مرده
شد هویدا مرمر
قامت قرمز او
چون گلی درشبنم
چون سواری فاتح
***
گردن سرکش او
چون بلوری بر عرش
***
پیکر سیمینش
همچو برفی بر گل
***
تارک موی بلندش
شرری بردل زنگار زده
***
دل من در دستم
گفتنی های کلاف پیچیده
درمیعادگاه پر از عاشق ومست
خالی از حیله و مکر
رنگ پرواز گرفت
***
شد هویدا تمنای دل سرکش ما
در دل خلوت شب
زندگی هستی یافت
زندگی رنگ دگر باره گرفت
***
در شب خلوت راز
بانگ خروس
خبر مرگ سیاهی می داد
سردی دست ودلم شعله گرفت
***
دلم از مرگ سیاهی بیزار
دگر از طلوع خورشید دلم می گیرد
فوریه/1987 /استانبول

Wednesday, September 14, 2005

سکوت مکن

من می خواهم با تو بسوزم
من بارها تماشاگرفریاد موجهای غمگین بوده ام
توازاعماق دریایی با من سخن می گویی
که زندانیش سزاوار این ناخواستها نیست
من نمی خواهم تماشاگه باشم
من می گویم دیگران باید باور کنند
همانگونه که من باور کردم
توباور کردی
بگذارشعله های نگاه سخن بگویند
نگاه دنیای سکوتی ست سرشار از تمناها
پس مرابا خود بسوزان
بگذارخاکستر ما را بادی
که راهی دشت پر از شقایق است
برای قلبهای بیزار از هستی
به ارمفان ببرد
مرا با خود بسوزان
وتازیانه های شعرت را
بردل شبی فرود آور
که زندانی بی قلم رامی آزارد
توطغیان ویرانگردریا را می شناسی
حادثه را بر این پیوند نابرابر اخطار مکن
تواز برابری لبریزی
من هم درکلامت سهیمم
ودرکنجکاوی نگاهت
پر از بود و نبودم
مرا با خود بسوزان
رضا

Tuesday, September 13, 2005

گذشت

روزی گذر خواهم کرد
از محله ی پیوندمان
وتراخواهم خواند
وزمین را گواه می گیرم
ودیوارهای بلند آجری را
که تک تک شمرده ام
افسوس
که آسمان محله ی پیوندمان
دیگر رنگ باخته است
مرگ ابرها را بیاد می آوری؟
که حیات می بخشید
علف های هرزه جوی لجن را
که طبیعت محله ی ما بود
آری
همه رنگ باخته اند
ومن چه غریب وار
دلم می سوزد
به یاد می آورم
تلاطم چهره ات را
که معصومانه
رنگ می باخت
از تماس دست من
ولحظه ی انفجار دل را
که به امداد زبان شعله گرفت
تو مپندار که از یاد رود
آری
روزی ترا خواهم خواند
وزمین را گواه می گیرم
و دیوارهای بلند آجری را
که تک تک شمرده ام
آگوست1988
رضا

Monday, September 12, 2005

درون من


کسی از درون من نظاره می کند
کسی که مرا ازمن بیگانه می کند
کسی که اصل من است
درون جمجمه یاری نمی کند
و درگذشت پاییزها
مرا به یگانگی خویش
هی هی میزند
کشا لگی کوله بار ناخواستها
برتارپود صداقت
زخم می زند
کسی از درون
با من حرف می زند
کسی که من است
در خلوت من
و منٍ گمشده درزمان
ازخودم می رنجم
و دست بیگانگیم را
که دیگرٍ من است
می فشارم
تا یکی شویم
من می خواهم ازاندیشه ها
ریشه ها سازم
می خواهم من باشم
اکتبر1997
رضا

Sunday, September 11, 2005

9/11


امروز یازدهم سپتامبر که به11 /9 معروف شده ست.روزی که سرنوشت تمام انسانهای روی کره ی زمین را بشکلی تغییر داد .البته این واقعه منجر به کشته شدن بیش از سه هزار انسان بیگناه گردید که حتی تصورش را هم نمی کردند روز مرگشان فرا رسیده وحتی نمی دانستند که مرگشان عامل براندازی دیکتاتورهایی چون طالبان وصدام میشود .البته تاثیرات 11/9 همچنان ادامه دارد وتا براندازی کامل تروریست ودیکتاتوری همچنان ادامه خواهد داشت.اگرچه خیلی ها واقعا اظهار تاسف کردند و آنرا کشتار وحشیانه خواندند.کسانی هم بودند که از این واقعه خوشحال شدند و آنرا حق آمریکا میدانیستند.به نظرنگارنده هرکس که ازمرگ دیگران خوشحال شود وحتی شعارمرگ بر دیگران بدهد افکار تروریستی دارد وتوانایی کشتن را دروجود خودش پرورش می دهد.امروز(11/9)درتاریخ بشریت ثبت شد وآغازی دیگر را رقم زد وشاید همانطوری که انسان غارنشین متمدن شد انسان متمدن امروزی هم بتواند به دمکراسی وبه شعوردوست داشتن هم نوع خود دست یابد