آسمان سخت دلش غمگین بود
ساغر عاطفه پر پر می زد
نو گل باخته دل برخاکش
سجده از روی خجالت می زد
جاده از فرط نگاهها غمگین
با تن بسته به خاک
آهنگ سفر بر میزد
همه اعضای بدن ساکن بود
شعله ای بس ز نگاه سر می زد
قاصر از گفتن حرفی, زبان
قطره قطره گفته ها
از درون چشم ها در می زد
آنکه دور بود از کبر و غرور
شیونش تا به فلک سر می زد
آنکه مغلوب شد در دست غرور
در نهانش اشک او در می زد
شهریار:نوگلِ باخته دل بر خاکش
با سنگ نگاهش مرا سر می زد
زندگی با همه ی زیبا یی
آنشب بد آهنگی زد
12/29/1986
رضا
No comments:
Post a Comment