من می خواهم با تو بسوزم
من بارها تماشاگرفریاد موجهای غمگین بوده ام
توازاعماق دریایی با من سخن می گویی
که زندانیش سزاوار این ناخواستها نیست
من نمی خواهم تماشاگه باشم
من می گویم دیگران باید باور کنند
همانگونه که من باور کردم
توباور کردی
بگذارشعله های نگاه سخن بگویند
نگاه دنیای سکوتی ست سرشار از تمناها
پس مرابا خود بسوزان
بگذارخاکستر ما را بادی
که راهی دشت پر از شقایق است
برای قلبهای بیزار از هستی
به ارمفان ببرد
مرا با خود بسوزان
وتازیانه های شعرت را
بردل شبی فرود آور
که زندانی بی قلم رامی آزارد
توطغیان ویرانگردریا را می شناسی
حادثه را بر این پیوند نابرابر اخطار مکن
تواز برابری لبریزی
من هم درکلامت سهیمم
ودرکنجکاوی نگاهت
پر از بود و نبودم
مرا با خود بسوزان
رضا
No comments:
Post a Comment